...............

خــدایا دیـــــدی ...؟!!

کلی بـــــاران فرستادی ،


تا این لکه ها را از دلـــم بشویی ... !!!


من که گــــفته بودم لکه نیست ... !!!


زخــم اســــت ...

نظرات 3 + ارسال نظر
HAMID شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 14:17 http://KOLBEYETANHAEE.BLOGFA.COM

سلام اجی وب زیبایی داری ...منم حمید...تبادل لینک موافقی ؟
خبرم کن

ممنون داداش....شما تو لینک ما هسید

احمدرضا شنبه 23 دی‌ماه سال 1391 ساعت 17:53

ای جان این همان حرف دل من است که چندروز پیش گفتم/ممنون که اهمیت میدین وجواب میدین

قربانت احمد جان وظیفس

مفقود یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 19:25

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچهء همسایه
سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام،
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان،
می دهد آزارم

و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا،
خانهء کوچک ما سیب نداشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد