گفتم که پابندم...

گفتم که پابندم کوه دماوندم 

میرفتی و از تو من دل نمیکندم 

رفتی و من تنها،با یاد تو ماندم 

تا جان به تن دارم،بهر تو میمانم 

روزی تو می آیی،ای رفته میدانم،خندیدی و گفتی این هم سرابی بود  

این آمدن رفتن،یک لحظه خوابی بود 

رفتی و عطر تو،در بسترم مانده 

تنها زتو نامی،در دفترم مانده 

روزی که برگردی ای نازنین من 

کنج قفس بی تو،مشتی پرم مانده 

نظرات 3 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 23:40

وبتون خیلی خوبه ادوین

صوفیا دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:23

گاهی عطرت را که میخواهم ....خدا که جای خود دارد به باد هم التماس میکنم....!

[ بدون نام ] دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:27

قانعم به یادت...
پس یادت را از من نگیر که یادت زیباترین تصویر دنیاست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد