هر چــﮧ میخواهیـد بگوییــد
از این پس میـخواهمـ خودم باشـــــم
بانوے آرامــش
دخــترے از تبــار خاک
از جنــس مرگــــ ...!
دلم گرفته ...
دلم گرفته است به عشق به ثانیه های تنهایی ...
به آغوشی که سرد است ...
دلم گرفته است به دستانی که تو بر گونهایم نمیکشی ...
به بوسه هایی که دیگر طعمش را به زور به یاد می آورم ...
و من هنوز عاشقم
آنقدر که می توانم
هر شب بدون آنکه خوابم بگیرد
از اول تا آخر بی وفایی
هایت رابشمارم و دست آخر همه را فراموش کنم
آنقدر که می توانم اسمت را روی تمام آبهای
دنیا بنویسم
و باز هم جا کم بیاورم
آنقدر که می توانم
شب ها طوری به یادت گریه کنم که
خدا جایم را با آسمان عوض کند!
و من هنوز عاشقم
آنقدر که میتوانم چشم هایم را ببندم
و خیال کنم: هنوز دوستم داری!
ساعتها به ساعتــــ می نگرم ، گویی مسابقه گذاشته اند عقربــــه ها
!
هــــرچه غمتــــــــ بیشتر باشــــــــد از سرعتــــــ خود می
کاهنــــد…
میدونم طولانیه اما ارزشه خوندن داره….
از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود،
شش روز می گذشت
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه
وقت صرف این یکی می فرمایید؟
خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده
ای ؟
او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی
نباشد.
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی
قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر
و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه
میترسم از وقتی که یه روزی یه جایی از کنارم رد بشی و...
وای خدایا نه من طاقتشو ندارم
.......
وشاید سال ها بعد . . .
بی تفاوت از کنار هم بگذریم و . . .
در دل بگوییم : . . .
آن غریبه ! چقدر آشنای خاطراتم بود ! . . .