دو تنها،دوسرگردان،دوبیکس به خلوتگاه جان با هم نشستند/زبان بی همزبانی را گشودند،سکوت جاودانی را شکستند/مپرسید ای سبک باران که این دیوانه از خود به در کیست/چه گویم؟از که گویم؟با که گویم؟که این دیوانه را از خود خبر نیست...
دو تنها،دو سر گردان،دو بی کس زخود بیگانه،زهستی رمیده.از این بیداد مردم رو نهفته،شرنگ نا امیدی ها چشیده.دل از بی همزبانی ها شکسته تن از نا مهربانی ها فسرده.زحسرت پای در دامن کشیده،به خلوت سر زیر بال برده.
غریبی بودم و گم کرده راهی،مرا با خود به هر سویی کشاندند/ شنیدم بارها از رهگذران،که زیر لب مرا دیوانه خواندند/امید خسته ام از پای ننشست،نگاه تشنه ام در جستجو بود/در آن هنگامه دیدار و پرهیز،رسیدم عاقبت انجا که بودم
به چشمان پری رویان این شهر به صد امید می بستم نگاهی/مگر یک تن از این نا آشنایان مرا بخشد به شهر عشق راهی/به هر چشمی به امیدی که این اوست نگاه بی قرارم خیره میماند/یکی هم زین همه نازآفرینان امیدم را به چشمانم نمیخواند
از من نخواهید که آرام گیرم آرام
که قامت آرامشم را طوفانی خشمگین و خروشان بر خاک فکنده
و ریشه تحملم را از جای کنده.
به من نگویید که صبور باشم که کاسه حوصله ام از صبر خالی
و جام طاقتم شکسته.
نه از من نخواهید,به من نگویید که اکنون منم تنهای تنها رو در روی زندگی ایستاده ام.
به من نگویید آن که رفته باز میگردد نه به من نگویید,که رفتگان دیگر هرگز برنمیگردند وآنچه بر جای می ماند,خاکستریست از خاطره ای غبار آلود و شبهی از یادی که نه مهربان است و نه خوب.
مرا با خود ببرید ای کبوتران مسافر, مرا با خود ببرید.مرا که هرگز بر بامی بلند ننشسته ام و ستاره ای از اسمان نچیده ام. مرا که به هر نقطه خاکی که پا نهادم باید از دلبستگی ها دل میبریدم .مرا با خود ببرید که اینجا دیگر جای من نیست و این قلبی که در سینه می تپد دیگر قلب من نیست. قلب مرا در شبی تاریک دزدیدند و رگ های رابطه را بریدند.
دل تنگ دلتنگم و راه فراری نیست از این دلتنگی بار زندگی بر دوشم سنگین و اوای نا امیدیم بلند پنجره ای گشوده نیست به باغ مهتاب اینجا تاریک تاریک است شمع امیدم از اشک هایم خیس و به هیچ حیله ای دیگر روشن نمیگردد اینجا تاریک تاریک است.
روزای سختیه نه؟
باز میگم نه,مثل روزای دیگست.
تو سرم چیزایی هست؟
باز میگم نه,مثل چیزای دیگست.
با خودم حرف میزنم
از خودم از تو از زندگی
شعرامو خط میزنم از رو بی حوصله گی.