باران

باران که میبارد ... 

گام برمیدارم و قدم زنان می روم و زیر باران رفتن را دوست دارم اشکهایم را کسی نمیبیند تمام خاطراتم را دوباره خیس میکنم حس میکنم دوباره زنده شده ام از تلخی روزگار میگویم و به دست باران میسبارم از سختی ها از نامردی ها از بخت بد و اقبال شوم همه را به دست باران میسبارم باران نیز میشوید و باک میکند باران زندگی دوباره را به یادم میاورد توان راه رفتن به من می دهد در این جاده باریک منو باران تنهای تنها هستیم هرقدر میبارد من سبک و سبک تر میشوم اما میترسم از رنگین گمان هفت رنگ بعد از باران دوباره روزگار از نو اغاز خواهد شد بس خداوندا مگیر بارانت را ز من حتی برای یک لحظه ...

نظرات 2 + ارسال نظر
قاصدک یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 19:05

حامی ممنون....خیلی شاعرانه نوشتی..........
دس مریضا

مرسی قاصدک جان از لطفت

مهسان یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 00:18

آدمهای ساده را دوست دارم ,همانهایی که بدی هیچکس را باور ندارند.همانهایی که برای همه لبخند دارند.همانهایی که بوی ناب آدمیت میدهند و من باور دارم که تو از همانهایی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد