باز باران می بارد.....

مثل وقتی که عاشقت شدم...

باران می بارد...........

فکر کنم!!!

دوباره یکی عاشقت شده…......!؟

قاصدک

کنار پنجره می ایم ... 

نسیم تبسم تو جاریست ... 

قاصدکها امده اند ... 

در رقص باد و یاد ... 

سبز ... 

سپید ... 

سرخ ... 

و این اخرین قاصدک ... 

چقدر شبیه لبخند خداحافظ توست!

رفتی

رفتی ...  

 

 

 

بی انکه مرا به خدا بسپاری ...  

 

 

 

نمیدانم خدارا از یاد برده بودی یا مرا ؟؟؟

دخترم ...

اولین و اخرین دختری که بخواهم جلویش زانو بزنم ... 

 

 

دخترم خواهد بود ... 

 

 

ان هم برای بستن بند کفشهایش

مرد که باشی ...

مرد که باشی باید خیلی از بی اعتمادی ها رو تحمل کنی ... 

مرد که باشی باید دستتو بذاری رو دلت که یه موقع کسی نفهمه چه حسی داری وگرنه دست دلت رو شده ... 

مرد که باشی باید بشینی و واسه گذشته ایی که خیلی بهتر میتونستی ... یادش کنی ... سیگار پشت سیگار ... اشک پشت اشک ... نقاب پشت نقاب ... 

بکشیو ... بریزیو ... بزنی تو خلوت خودت ... که کسی نفهمه چه غمی داری 

مرد که باشی باید غماتو پشت خندت ... دل سوزیتو پشت عصبانیت ... غیزتتو پشت فریاد ... و عشقتو پشت نگاه قایم کنی

لبخند تو ...

لبخند تو ... 

 

معجزه شیرینی است ...  

که رویای بهشت را   

در دل ادم   

زنده میکند

ســهــرابـــــ

شاید ان روز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت  

باید این گونه نوشت 


هر گلی هم باشی ... 


چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجبار است

زن

 زن عشق میکارد کینه درو میکند ... 

دیه اش نصفه دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ... 

میتواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی ...

برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است ولی تو هرزمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ... 

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ... 

او کتک میخورد و تو محاکمه نمیشوی ... 

او میزاید و تو برای فرزندش اسم انتخاب میکنی ... 

او درد میکشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ... 

او بیخوابی میکشد و تو خواب حوریان بهشتی را میبینی ... 

او مادر میشود و همه جا میپرسند نام پدر ... 

وهر روز او متولد میشود عاشق میشود مادر میشود پیر میشود و میمیرد ... 

و قرن هاست که او عشق میکارد و کینه درو میکند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را میبیند و در قدمهای لرزان مردش گامهای شاابزده جوانی برای رفتن و دردهای منقطع قلب مرد سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده  و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده میکند ... 

و اینها همه کینه است که کاشته میشود در قلب مالامال از درد ... 

و این رنج است . 

دکتر علی شریعتی

نیا ...

نـــیـــــــا بـــاران ... 



عـاشــقــانـــه اش نــکـــن ... 



مـن و او مــــــا نـــشـــــدیــــــــم ...

باز خدایا ...

گفتم خدایا ؟؟؟ از همه دلگیرم ... 

گفتی حتی از من ؟!؟! 

گفتم نگران اینده ام ... 

گفتی ان با من ... ! 

گفتم خیلی تنهایم ... 

گفتی تنهاتر از من ؟!؟! 

گفتم درون قلبم خالیست ... 

گفتی پرش کن از عشق من ... 

گفتم دست نیاز دارم ...  گفتی بگیر دست من ... 

گفتم از تو خیلی دورم ...  گفتی من از تو نه ... 

گفتم اخر چگونه ارام بگیرم ؟؟؟  گفتی با یاد من ... 

گفتم با اینهمه مشکل چه کنم ؟؟؟  گفتی توکل به من ... 

گفتم هیچکس کنارم نمانده ...  گفتی به جز من ... 

گفتم خدایا ؟؟؟         چرا اینقدر میگویی من ؟؟؟ 

گفت چون من از تو هستم  و تو از من ...