چه دوستی پاکی دارند کفشها
هر کدام که گم میشوند آن یکی هم برای همیشه آواره میشود…....
مــــــرا کــه هیــچ مقصـــدی بــه نامـــــم...
و هیــــچ چشمــــی در انتظــــارم نیسـت را.....ببخشیـد!!!
کــه بـا بـودنـــم تـــــرافیـک کــــــرده ام!!....................
شب است و در به در کوچه های پر دردم
فقیر و خسته بدنبال دوست میگردم…اسیر ظلمتم رفیق کجا ماندی ؟؟؟
من به اعتبار تو فانوس نیاوردم….............!!
خیلــــی وقــــتا بهــم میگن :چرا میخنــــدی بگو ما هــــم
بخنـــدیم…
اما هرگــــز نگفتــن:چرا غصــــه میخوری بگـــو ماهــم بخــوریم…
به تو سر بسته و در پرده بگویم تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را آنچه گفتند و سرودن تو آنی خود تو جان جهانی تو ندانی که خود آن نقطه عشقی تو خودت باغ بهشتی
تو گفتی ساز نشو،دل ساز تو شد
به آسانی دل دمساز تو شد
ربودی دین و دل را هر دو یکجا که کافر پیشه،هم آواز تو شد
تو گفتی گل،زمستان گل درآمد که بهتر از بهاران گل درآمد
چه کردی در کویر خشک دلها که بی یک قطره باران گل درآمد
تو گفتی غم سرآید،غم سر آمد سر هر برگ غم شبنم درآمد
به صحرای دل خشک کویری هزاران بوته مریم درآمد
نه تو میمانی نه اندوه نه هیچ یک از مردم این آبادی،به حباب نگران لب یک رود قسم،وبه کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،غصه هم میگذرد،آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند،لحظه ها عریانند.
(سهراب سپهری)
از یاد نمی روی...
حتی اگر هزار نفر در یک شب با لباس های آراسته
مرا تا کس دیگری همراهی کنند
حتی روزی که هزار نفر،بی وضو نماز بخوانند
و من بی تفاوت دراز بکشم
بین آنها و خدا...
کمی آنطرف تر زمین مرا میخواند به خواب همیشگی...
و تو هنوز هم از یاد نرفته ای...