چه دوستی پاکی دارند کفشها


چه دوستی پاکی دارند کفشها 

هر کدام که گم میشوند آن یکی هم برای همیشه آواره میشود…....

از کفشهایش خوشم میامد...


از کفشهایش خوشم میامد

بهانه ی خوبی شد برایش گفت مال خودت بپوش و برو…...

ببخشیـد!!!.........


مــــــرا کــه هیــچ مقصـــدی بــه نامـــــم...

و هیــــچ چشمــــی در انتظــــارم نیسـت را.....ببخشیـد!!!

کــه بـا بـودنـــم تـــــرافیـک کــــــرده ام!!....................

کجا ماندی........؟؟؟؟؟؟؟؟؟


شب است و در به در کوچه های پر دردم



فقیر و خسته بدنبال دوست میگردم…اسیر ظلمتم رفیق کجا ماندی ؟؟؟



من به اعتبار تو فانوس نیاوردم….............!!

چرا میخندی...


خیلــــی وقــــتا بهــم میگن :چرا میخنــــدی بگو ما هــــم
بخنـــدیم…

اما هرگــــز نگفتــن:چرا غصــــه میخوری بگـــو ماهــم بخــوریم…

به یادتم گرچه.....


اگر نسیمی شانه هایت را نوازش کرد؛
بدان هوای دلِ من است که به یادت می وزد ...

تو خودت...

به تو سر بسته و در پرده بگویم تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را آنچه گفتند و سرودن تو آنی خود تو جان جهانی تو ندانی که خود آن نقطه عشقی تو خودت باغ بهشتی

تو گفتی...

تو گفتی ساز نشو،دل ساز تو شد 

به آسانی دل دمساز تو شد 

ربودی دین و دل را هر دو یکجا که کافر پیشه،هم آواز تو شد 

تو گفتی گل،زمستان گل درآمد که بهتر از بهاران گل درآمد 

چه کردی در کویر خشک دلها که بی یک قطره باران گل درآمد 

تو گفتی غم سرآید،غم سر آمد سر هر برگ غم شبنم درآمد 

به صحرای دل خشک کویری هزاران بوته مریم درآمد

لحظه ها عریانند...

نه تو میمانی نه اندوه نه هیچ یک از مردم این آبادی،به حباب نگران لب یک رود قسم،وبه کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،غصه هم میگذرد،آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند،لحظه ها عریانند. 

(سهراب سپهری)

از یاد نمی روی...

از یاد نمی روی...
حتی اگر هزار نفر در یک شب با لباس های آراسته
مرا تا کس دیگری همراهی کنند
حتی روزی که هزار نفر،بی وضو نماز بخوانند
و من بی تفاوت دراز بکشم
بین آنها و خدا...
کمی آنطرف تر زمین مرا میخواند به خواب همیشگی...
و تو هنوز هم از یاد نرفته ای...