بوسه

تو ادم من حوا  



سیبی در کار باشد یا نه  



با تو در اغوش تو بهشت جاریست 



بوسه هایت ... ... ... طعم سیب میدهند

دخـــــــتــــــــرونه

در اولین صبح عروسی زن شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند. 

ابتدا پدر مادر پسر امدند زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند اما چون از قبل توافق کرده بودند هیچکدام در را باز نکردند 

ساعتی بعد پدر مادر دختر امدند زنو شوهر نگاهی بهم انداختند 

اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت نمیتونم ببینم پدر و مادرم پشت در باشند در را روشون باز نکنم 

شوهر چیزی نگفت و در را برویشان گشود اما این موضوع را پیش خود نگه داشت 

سالها گذشت خداوند به انها چهار پسر داد پنجمین فرزندشان دختر بود برای تولد این فرزند 

پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند سر برید و میهمانی مفصلی داد 

مردم متعجبانه از او پرسیدند علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست؟ 

مرد به سادگی جواب داد 

چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه

بی کسی عالمی داره...

چقد تازگی داره برام روزهایی که



به امید اومدن کسی دلخوش نیستم و شب هایی که از نیومدنش دلگیر


نمیشم…بی کسی هم عالمی



داره…

تنها شدم..........


قاصدک
بی کس و تنها مانده ام از چرخ فلک
قاصدک
روزگار بروفق مراد هست!
میشود باز دل به کسی بست!
من دراین حال وهوا که بهار نزدیک است
از یهاری خبرم نیست
نیست یکدم کسی که به من گوید بیست
بیست رابرسردفتر مینویسند
نه برچرخه زیست
زیستن بی تو برایم از همه چیز خالیست
دیریست که ازتوخبری نیست
باچه کس بنشسته ای که کسی در سر تو نیست
عاقبت از دست ان کسی جان میدهم که
در برم هست اما به یادم نیست

سلامتی اونیکه همیشه مهربونه

سلامتی اونیکه همیشه مهربونه و هیچوقت

عوض نمیشه…همونی که همه باهاش خوشحالن اماکسی باهاش نمی مونه همونی که
همه


فکر میکنن سخته ، سنگهاما با هر تلنگری میشکنه……همونی که مواظبه
کسی

ناراحت نشه اماهمه ناراحتش میکنن همونی که تنها چیزی که داره
خاطره

است همونی که خیلی تنهاست…خیلی دل شکسته است



.........................

مے دانَــ ــــ ـ ـــ ـم . . . ڪــار دارے ، ، ، سَـــرَت
شُلــــوغ اســــــت


فَقَــــط لَحــــظِــــﮧ اے بـﮧ ذِهنَــــت خُطــور ڪُـنَــد
، ڪِـﮧ یڪــ جــایـــے


ڪَســـے . . . وَقــتِ خــوابَـــش ، ، ، بَـــراےِ تـــ ــ
ــ ــو اشڪ مے ریـــــــزَد


. . . ڪــافیســـــت .

ایــטּ روزهــ ـ ـا دُنیـــا ، دنیـــاےِ بــے
قَـــــراریهـــاستـــ ..


 

یک عمر..........

یک عمر قفس بست مسیـــــر نفســم را

حالا که دری هست مرا بال و پـری نیست

حالا که مقـــــــــدر شــده آرام بگیــــــــــرم

سیلاب مـــرا بــرده و از من اثــــری نیست

بگذار که درها همگـــــی بستـــــــه بمانند

وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست!


دانستم باید تنها شد و تنها ماند تا “خـدا” را فهمید …


دلیل تنهاییم را تازه فهمیدم !

وقتی محبت کردم و تنها شدم

وقتی دوست داشتم و تنها ماندم

دانستم باید تنها شد و تنها ماند تا “خـدا” را فهمید …

....................!!چی بگم...


نشسته ام ، کجا ؟ کنار همان چاهی که تو برایم کندی


عمق نامردی ات را اندازه می گیرم !