آنقدر مرا از رفتنت نترسان ….

آنقدر مرا از رفتنت نترسان …. 

قرار نیست همیشه بمانیم !

روزی همه رفتنی اند ….

ماندن به پای کسی معرفت میخواد نه بهانه !

ایــنــگــونــه بــود

رویا نبود یا یک خواب نه حتی نقش گونی افتاده بر آب 

من بودم و تو دو بیگانه دو محتاج 

و فاصله ای که بود میان و من تو نازکتر از یک تار مو  

در چشمانت دیدم انچه را که هیچ جای دیگر ندیده بودم 

در چشمانم خواندی انچه را که هیچ کس دیگر نخوانده بود 

صدایت کردم در پشت پنجره تاریک تنهاییت خورشید دمید  

صدایم کردی در پشت پنجره خشک تنهاییم نهالی تازه رویید 

و اینگونه بود که عشق اغاز شد ساده و صمیمی و ساکت 

اینگونه بود که عشق اغاز شد و پس از ان یک لحظه یک نفس از من جدا نبوده ای و هیچ در خاطرم نیست که پیش از تو چگونه بود زندگی سایه ای گمشده در تیرگی ها یا نقش گونی در اینه  

هیچ در خاطرم نیست.

رفتن بهانه نمیخواهد.....

رفــتـن بـــــهانه نمـی خواهــد…..



بهــانه هــای مــاندن کــه تمــام شــود


کـــافیــست…...................

پـــشــت ســر2

من در غروبی سرد به دنبال اتشی,چراغی خیابان های خاکستری را پیمودم 

و رفتم رفتم رفتم تا به انتها انجا که هیچ چیز نبود جز تکرار سکوت  

و انعکاس افکارم بر دیوار هوا و ریزش بی امان عشق اری ریزش بی امان عشق 

از جدار سفید قلبم 

من شکست خویش را دیدم و خواب های اشفتگی را آزمودم  

من از شهر حادثه گذر کردم واز غروبی دلتنگ گذشتم از روزی عبوس عبور کردم  

و رفتم و رفتم تا ابتدا  

انجا که زمین چرخش اغاز کرده بود ونطفه شکل بسته بود و فرشته به سجده افتاده بود  

و خاک در خود در خود شکفته بود  

و ابی اسمان بر موج دریا نشسته بود و دست افتاب سایه تاریکی را شکسته بود 

و در انجا خود را دیدم ایستاده بر تپه ای سبز چشم دوخته صبح روشن رو به رو  

و به فردایی که در راه است و به خود گفتم  

پشت سر را نگاه نمیکنم دیگر 

نه نگاه نمیکنم دیگر...

پـــشــت ســر

پشت سر را نگاه نمیکنم دیگر نه پشت سر را نگاه نمیکنم دیگر 

که در انجا فقط خاطراتی ایستاده اند 

بر زمینی از علف های خشک  

پشت سر را نگاه نمیکنم دیگر  

من در لحظه های نیاز 

در کوچه های تاریک بی روح سلام گویان راه افتاده ام 

و درهای بسته را یک به یک کوفتم اما جوابی از کس نشنیدم  

من در ساعت اندوه در وقت ریزش حادثه به امید اشنایی,همدلی,همراهی نشستم 

اما نیامد دستی به سویم 

من در بیشه های خشک تنهایی دانه های اشنایی را کاشتم 

و قایق فاصله را به ساحل دوستی راندم 

اما کس به یاری من نشتافت.

دوبـــــاره...

به پایان خواهید رسید این لحظه های ملتهب 

این لحظه های تاول زده تب دار 

ومن دوباره خواهم خندید دوباره خواهم رقصید دوباره بر روی زمینی سبز خواهم نشست 

و شعری به نام زندگی در دفتر ایام خواهم نوشت دوباره.

  

کسی هــــــست...

چه روز قشنگی بلبل بر درخت و پروانه بر گل و گل در خاک نشسته

افتابی دلنشین می تابد از ان سوی سایه

هوا پر از بوی پاییز است

و حوض خانه پر از ماهی های بی طاقت

و مظهر عشق عاشق صحرایی من در کنار من ایستاده بر دو پای تنومند خویش

در کنار من ایستاده و نگاهش چو تیری از کمان رها شده بر نگاه من مینشیند

و من به یکباره میفهمم کسی هست که مرا دوست دارد

و کسی هست که من اورا دوست دارم

و دیگر بهانه ای ندارم برای گریستن

بهانه ای ندارم برای رفتن

و تمام بهانه های من اکنون برای بودن است

برای ماندن و زیستن.

ایه های دوستی.

حضور ما درلحظه های تنهایی یک دیگر تاییدی است بر ایه های دوستی که در کتاب رسولان امده برای تکرار ایه های دوستی از سد شب خواهم گذشت و راه بر تاریکی خواهم گرفت. 

تا به سحر خواهم رفت دنبال سپیده, و نور را به افتاب خواهم سپرد همچنان که ستاره را به چشمانت. 

خورشید را به پشت بام خواهم اورد و روشنی را به دستانت. 

برای تکرار ایه های دوستی فراموشی قفس را به کبوتر خواهم اموخت. 

بی قراری باد را خواهم ربود. 

خواب ابر را خواهم اشفت و غیبت باران را به دریا خواهم گفت.

زندگی...

زندگی باید چرخشی باشد در گرداب اندوه توقفی باشد در سراب اوهام گذری باشد از دیوار فریب پرشی باشد از ارتفاع زشتی و ایستادن بر پله عرفان. 

زندگی باید کشف ارزوهای نهان باشد پی در پی پوست انداختن مدام باور ها. 

زنگی باید بیرون امدن از پشت دیوار خاطره باشد گردشی در باغ شادی ها. 

زندگی باید خوابی باشد بر شانه عشق و استراحتی دراغوش محبت.  

اینطور باید باشد...

لحظه باید به ارامی پای نسیم باشد به نرمی پر پروانه. دقیقه باید رنگین کمان لبخند باشد سوار بر موجی روان. ساعت باید لذت چشیدن سیبی باشد در زیر نور مهتاب لذت دیدار سایه افتاب. روز باید شوق کودکی باشد نشسته بر سفره عید .شب باید محرم دیدار دو عاشق باشد انتظار شیرین دو دست .هفته باید تپش قلب پرستو باشد مغرور از پروازش در اوج و شادمان از نشستن پر هایش بر کوه .ماه باید به تازگی اولین بوسه باشد بر لبان دخترکی عاشق. سال باید وسوسه هجرت باشد به رویا ای دور و اغاز سفری بر خط شگفتی ها.