صاف و ساده

زهری به شعر ما نیست گر هست بر ملا کن 

گر جمله خیر خیر است همسایه را صدا کن

برخیز

برخیز رفته در خواب دنیا نشسته در اب کشتی نوح خود را فریاد کرده دریا هوای تازه بردار الماس و زر گران نیست کالای هر دکانی در کار هر دکان نیست کشتی نشستگان را وقت سفر برامد بگذار و بگذر از دل گر با تو دل نیامد دل این و دلبر اینجاست دنیای محشر اینجاست چیزی نبوده تا حال  

اغاز و اخر اینجاست

چشم انتظار...

منم و یک دل ساده تو کویر گرمی دستاتو از دلم نگیر منم و قلب شکسته بی قرار با دو چشم پر اشک انتظار تنی خسته و فرسوده ز یه داغ کسی حتی نگرفت از ما سراغ یه دل شکسته و در به درم همیشه از پی تو در سفرم

...

دوباره مست و سر خوش از می مرد افکن عشقم ندارم باکی از مردن که من رویین تن عشقم

تــو دیــگه مــردی واســه مــن

ای که تو گفتی به اسم من کسیرو نداری دیگه ادم شدی و به من نیازی نداری فکر نکن دنیا همینطور میمونه به کام تو من که رفتم خط زدم خط سیاه رو نام تو, چی خیال کردی منو ول کردی تو دستای باد چطوری دات اومد عشقمون رو بردی زیاد مگه تو بویی نبردی از مرام و معرفت رفتی و منو فروختی به غریبه عاقبت میخوام این فکر تو رو از تو سرم بیرون کنم خونه ای که ساخته بودیم توی دل ویرون کنم میدونم یه روز میشه میای سر حرفای من اما اون روز دیگه دیره تو دیگه مرده واسه من

به خود آی...

حقیقت نه به رنگ است و نه بو 

نه به های است و نه هو نه به این است و نه او 

نه به جام است و سبو.

ایــنــگــونــه بــود

رویا نبود یا یک خواب نه حتی نقش گونی افتاده بر آب 

من بودم و تو دو بیگانه دو محتاج 

و فاصله ای که بود میان و من تو نازکتر از یک تار مو  

در چشمانت دیدم انچه را که هیچ جای دیگر ندیده بودم 

در چشمانم خواندی انچه را که هیچ کس دیگر نخوانده بود 

صدایت کردم در پشت پنجره تاریک تنهاییت خورشید دمید  

صدایم کردی در پشت پنجره خشک تنهاییم نهالی تازه رویید 

و اینگونه بود که عشق اغاز شد ساده و صمیمی و ساکت 

اینگونه بود که عشق اغاز شد و پس از ان یک لحظه یک نفس از من جدا نبوده ای و هیچ در خاطرم نیست که پیش از تو چگونه بود زندگی سایه ای گمشده در تیرگی ها یا نقش گونی در اینه  

هیچ در خاطرم نیست.

پـــشــت ســر2

من در غروبی سرد به دنبال اتشی,چراغی خیابان های خاکستری را پیمودم 

و رفتم رفتم رفتم تا به انتها انجا که هیچ چیز نبود جز تکرار سکوت  

و انعکاس افکارم بر دیوار هوا و ریزش بی امان عشق اری ریزش بی امان عشق 

از جدار سفید قلبم 

من شکست خویش را دیدم و خواب های اشفتگی را آزمودم  

من از شهر حادثه گذر کردم واز غروبی دلتنگ گذشتم از روزی عبوس عبور کردم  

و رفتم و رفتم تا ابتدا  

انجا که زمین چرخش اغاز کرده بود ونطفه شکل بسته بود و فرشته به سجده افتاده بود  

و خاک در خود در خود شکفته بود  

و ابی اسمان بر موج دریا نشسته بود و دست افتاب سایه تاریکی را شکسته بود 

و در انجا خود را دیدم ایستاده بر تپه ای سبز چشم دوخته صبح روشن رو به رو  

و به فردایی که در راه است و به خود گفتم  

پشت سر را نگاه نمیکنم دیگر 

نه نگاه نمیکنم دیگر...

پـــشــت ســر

پشت سر را نگاه نمیکنم دیگر نه پشت سر را نگاه نمیکنم دیگر 

که در انجا فقط خاطراتی ایستاده اند 

بر زمینی از علف های خشک  

پشت سر را نگاه نمیکنم دیگر  

من در لحظه های نیاز 

در کوچه های تاریک بی روح سلام گویان راه افتاده ام 

و درهای بسته را یک به یک کوفتم اما جوابی از کس نشنیدم  

من در ساعت اندوه در وقت ریزش حادثه به امید اشنایی,همدلی,همراهی نشستم 

اما نیامد دستی به سویم 

من در بیشه های خشک تنهایی دانه های اشنایی را کاشتم 

و قایق فاصله را به ساحل دوستی راندم 

اما کس به یاری من نشتافت.

دوبـــــاره...

به پایان خواهید رسید این لحظه های ملتهب 

این لحظه های تاول زده تب دار 

ومن دوباره خواهم خندید دوباره خواهم رقصید دوباره بر روی زمینی سبز خواهم نشست 

و شعری به نام زندگی در دفتر ایام خواهم نوشت دوباره.